ناگهان اتفاق می افتد
ناگهان اتفاق می افتد فرو ریختم … مثل ابری که ناگهان فرو ریخت … هیچکس هم ندانست دردش چیست. حامد حجابی
ناگهان اتفاق می افتد فرو ریختم … مثل ابری که ناگهان فرو ریخت … هیچکس هم ندانست دردش چیست. حامد حجابی
دیشب که از مترو اومدم بیرون، توی پیاده رو یه نفر بود که بلند بلند با خودش حرف میزد و بد و بیراه میگفت. دقت
بچهتر که بودم، وقتی مهمان می آمد، مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند.
من هیچوقت از گم شدن نترسیدم، من از پیدا نشدن میترسم! بچه که بودم، برای اینکه بفهمم کیا دوستم دارن میرفتم یه گوشه قایم میشدم
یه وقتایی نیاز داری با یکی حرف بزنی، نه موضوع حرفات برات مهمه و نه آدمش، فقط دوست داری یه نفر حرفات رو بشنوه، وقتی
مادر بزرگ می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره. راست می گفت، حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می
یک ماه پیش نقل مکان کردم به خونهی جدید، با پسرداییم احسان یه خونه شصت متری اجاره کردیم. نسبت به قبل به محل کارم نزدیکتره
چند روز پیش به اتفاق چند تا از دوستان فیلم بدون رزرو (No Reservations) رو دیدیم. یه فیلم دوست داشتنی با بازی قشنگ آرون اکهارت