دنیای این روزای من
این روزها حال و هوایم آفتابی نیست. نه می توانم از روزگار خودم بنویسم و نه برای مطالبی که دوستان می نویسند و می خوانم
این روزها حال و هوایم آفتابی نیست. نه می توانم از روزگار خودم بنویسم و نه برای مطالبی که دوستان می نویسند و می خوانم
ای بازیگر گریه نکن ما هممون مثل همیم صبا که از خواب پا میشیم نقاب به صورت میزنیم. یکی معلم میشه و یکی میشه خونه
و چه تلخ است لذت را “تنها” بردن، و چه زشت است زیبایی ها را تنها دیدن، و چه بدبختی آزار دهنده ای ست “تنها”
امروز بعد از چند ماه قلم و کاغذ به دست گرفتم تا زیر نور سفید رنگ لامپ مهتابی چیزی بنویسم. پس از چند دقیقه متوجه
تصمیم گرفتم از این به بعد خبرها رو دنبال نکنم (همانطور که خیلی وقته اخبار ورزشی برام هیچ اهمیتی نداره). می خوام از امشب به بعد
دو سال بعد احتمالا این اخبار رو می شنوید: مشکل بیکاری حل شده و کسانی که بیکار هستند، از بیگانگان دستور می گیرند. پی نوشت:
تلویزیون اتوبوس تبلیغ انیمیشن «گربه ها و سگها علیه نمیدونم کی»* رو پخش می کرد، بیرون رو که نگاه کردم دیدم دو تا سگ یه
دستاورد سفر 24 ساعته ام به شاهرود یک مهر و امضا بود که مهر و امضاهای قبلی را تایید می کرد! تازه فردا باید یکی
شدم مصداق بارز از چاله درآمدن و به چاه افتادن. شش ماهی بود که اینترنت همراه اول رو فعال کرده بودم. ولی از سرعت آپلودش