ناگهان اتفاق می افتد
فرو ریختم …
مثل ابری که ناگهان فرو ریخت …
هیچکس هم ندانست دردش چیست.
دیشب که از مترو اومدم بیرون، توی پیاده رو یه نفر بود که بلند بلند با خودش حرف میزد و بد و بیراه میگفت. دقت که کردم دیدم نه با موبایل حرف میزد و نه هندزفری تو گوشش بود. معلوم بود خیلی دلش پره و حسابی شاکیه. حدود ۸ دقیقه مسیرمون یکی بود. تند تند راه میرفت طوری که حدود ۲۰ قدم از من جلو افتاده بود. عابرایی که از کنارش رد می شدن برمیگشتن و نگاهی بهش مینداختن و بعد میرفتن. فکر میکردن دیوونهس. ولی دیوونه نبود. یهو ساکت شد و ایستاد. دور و برش رو با تعجب نگاه کرد. انگار که یهویی اونجا ظاهر شده باشه. گمونم داشت به این فکر میکرد که تو این مدت چی میگفته. چطوری به اونجا رسیده.
خوب که فکر کردم دیدم خود من هم خیلی وقتا نمیفهمم مسیر خونه تا مترو و مترو تا خونه رو چطوری طی میکنم. خیلی وقتا زیر لب با خودم حرف میزنم. شاید هم بعضی وقتا بلند بلند حرف زدم و نفهمیدم. شاید هم عابرایی که رد میشدن برگشتن و من رو نگاه کردن. شاید هم یک یا دو سال دیگه منم همینطوری بشم.
منبع عکس: +
بچهتر که بودم، وقتی مهمان می آمد، مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند. فقط میخواستم بیشتر بمانند، دیرتر بروند، اصلاً نروند…
بعد مامان من را می برد به گوشه ای و می گفت هیچ وقت اصرار نکن، هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد، بیشتر هم میماند.
مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود. اما من باز مهمان بعدی که میآمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان، دیرتر برو…
بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند، آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم…
فهمیدم مامان راست میگفت. مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد. هر کسی بخواهد می ماند، نخواهد میرود…
حالا تو هی قِل بخور…
هی شیرین کاری کن…
من هیچوقت از گم شدن نترسیدم، من از پیدا نشدن میترسم! بچه که بودم، برای اینکه بفهمم کیا دوستم دارن میرفتم یه گوشه قایم میشدم و صدام در نمیومد؛ انقدر اونجا میموندم تا که خسته میشدم و خودم از پناهگاهم بیرون میومدم! اینکه کسی دنبالم نگشته بود خیلی سخت بود، اما اینکه حتی کسی متوجه نبودنم نشده بود، بیشتر عذابم میداد.
هنوزم که هنوزه هر چند وقت یه بار، همه چیو میذارم و میرم، هنوزم امید دارم به اینکه بالاخره یه نفر پیدا میشه که نبود من به چشمش بیاد و بخواد که منو پیدا کنه ولی… این روزها دیگه نمیرم یه گوشه قایم بشم تا کسی بیاد و پیدام کنه؛ آخه کسی که دور خودش دیوار میکشه منتظره یه نفره تا بیاد و این دیوارها رو بشکنه و نجاتش بده اما من از منتظر بودن خستهام، من میون یه عالم آدم که هیچکدوم منو نمیشناسن، نشستهم و میخندم و حرف میزنم و تنهام. من خیلی وقته گم شدم، من دیگه هیچوقت پیدا نمیشم!
مانلی آوین
یه وقتایی نیاز داری با یکی حرف بزنی، نه موضوع حرفات برات مهمه و نه آدمش، فقط دوست داری یه نفر حرفات رو بشنوه، وقتی هم که کسی رو پیدا نمیکنی حرفات میش نوشته هایی که جاشون توی دفتر خاطراته. از همون دفتر خاطره هایی که یه کلمه عبور روش میذاری تا فقط خودت بعدا بخونیش.
امیدوارم بعدها که این نوشته های رمز دار خاطرات رو میخونم حس و حالم بهتر از الان باشه
مادر بزرگ می گفت حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره. راست می گفت، حرف سرد حتی وسط چله تابستان هم لرزه می اندازد به تن آدم، چه رسد به این روزها که هوا خودش اندازه کافی سرد است.
بگذارید به حساب پندهای پیرانه در میانسالگی، اما حقیقت دارد که حرف سرد، مِهر گرم رو از بین می بره. حرف های سردمان را قایم کنیم در پستوی دل. همان جا کنار قصه هایی که برای نگفتن داریم.
پی نوشت
یک ماه پیش نقل مکان کردم به خونهی جدید، با پسرداییم احسان یه خونه شصت متری اجاره کردیم. نسبت به قبل به محل کارم نزدیکتره و محیطش هم آرومتره.
تو یک ماه اخیر با آدمای جدیدی آشنا شدم، تجربه خوبی بود برام. بهترین نتیجهش این بود که خودم رو بیشتر شناختم، اصن تا حالا خودم رو اینطوری ندیده بودم.
هنوز دارم آهنگهای شاد گوش میکنم. متنهای شاد میخونم و سعی میکنم زیاد تنها نباشم و تو هر جمعی هستم بگم و بخندم. نتیجهی این کار تا الان که خوب بوده.
مدتیه که کارهام بدجوری به هم گره خورده و قورباغه ها اونقدر بزرگ شدن که نمیدونم کدومشون رو اول قورت بدم. برای آخر این هفته یکیشون رو انتخاب کردم امیدوارم زیاد دست و پا نزنه تا راحت قورتش بدم.
پی نوشــــــــت: