بچهتر که بودم، وقتی مهمان می آمد، مانند یک گربه جلویشان قِل میخوردم و تمام شیرین کارهایی که بلد بودم انجام میدادم تا بیشتر بمانند. فقط میخواستم بیشتر بمانند، دیرتر بروند، اصلاً نروند…
بعد مامان من را می برد به گوشه ای و می گفت هیچ وقت اصرار نکن، هر کسی خودش دوست داشته باشد می مانَد، بیشتر هم میماند.
مامان هیچ وقت اهل تعارف کردن نبود. اما من باز مهمان بعدی که میآمد می رفتم جلویش قِل میخوردم که بمان، دیرتر برو…
بزرگتر که شدم وقتی جلوی دوستم قِل میخوردم که بماند، آن قدر قِل خوردم و افتادم روی سراشیبی و پرت شدم…
فهمیدم مامان راست میگفت. مهمان و دوست و شوهر و همسر ندارد. هر کسی بخواهد می ماند، نخواهد میرود…
حالا تو هی قِل بخور…
هی شیرین کاری کن…