این روزها که میگذرند…
چوب خط به خط سوم رسیده. همه روزها شبیه هم شده: کلاس و مرخصی یا کلاس و نگهبانی. به همه چیز فکر می کنم جز
چوب خط به خط سوم رسیده. همه روزها شبیه هم شده: کلاس و مرخصی یا کلاس و نگهبانی. به همه چیز فکر می کنم جز
امروز عصر مرخصی گرفتم اومدم شهر ببینیم چه خبره. می خواستم برم پارک آزادی که نزدیک پادگان هم هست. جلوی پارک یه کافی نت دیدم،
الان حدود یک ساله که در بلاگنو وبلاگنویسی می کنم. زمانی بود که تصمیم گرفتم وبلاگی که در بلاگفا برای معرفی تقویم ساخته بودم توسعه
بار و بندیل رو بستم و کوله رو گذاشتم گوشه اتاق. همه چی آماده است برای حرکت به سمت شیراز. این سربازی هم بهانه ای
به لطف گوگل مپز مرکز آموزشی که تو شیراز باید برم شناسایی شد. آدرسشم اینه: شیراز – سمت راست. 😀 داشتم بررسی میکردم که تو
خب آموزشی تموم شد. دیروز بعد از حدود دو ساعت خبردار ایستادن، رژه رفتیم و با 01 خداحافظی کردیم. برگههای تقسیم به یگانهای جدید رو
یکی هست تو یگانمون غول مرحله آخر شایعه است. نصف شایعه هایی که تو مرکز میپیچه زیر سر این آدمه (اینم از اون آمارا بود!).
یه نامردی هم بود که سر صف یه حرفی زد، افسر آموزش گفت هرکی بود خودش بیاد بیرون، جرات نکرد بره بیرون، یه گروهان صد
میخوام سعی کنم تا این چوب خط لعنتی سیاه میشه از زندگی لذت ببرم. حالا هرجا که باشم فرقی نمیکنه. لذت اجباری برای یه زندگی