گویند شیخ و مریدان در ضیافتی از رئیس کارخانه گاری سازی تهفه ای دریافت نمودند. شیخ گمان برد تهفه کتابی بیش نیست. در راه بازگشت کتاب را به گاری چی بداد و هزار منت بر سر وی نهاد. فردای آن روز مریدان شیخ را گفتند: «یا شیخ! آی پدت را از خشتک پیرون بیاور تا مرغان عصبانی را درونش بریزیم.» شیخ گفت: «ای ابلهان. ما همین جی ال ایکس را به زور خریدیم. آی پدمان کجا بود؟»
و پس از آن که مریدان شیخ را مطلع کردند که تهفه آی پد بوده است، شیخ سخت بگریست و نعره زنان به سمت خانه ی گاری چی روان شد و آی پدش را بستاند.