دیشب که از مترو اومدم بیرون، توی پیاده رو یه نفر بود که بلند بلند با خودش حرف میزد و بد و بیراه میگفت. دقت که کردم دیدم نه با موبایل حرف میزد و نه هندزفری تو گوشش بود. معلوم بود خیلی دلش پره و حسابی شاکیه. حدود ۸ دقیقه مسیرمون یکی بود. تند تند راه میرفت طوری که حدود ۲۰ قدم از من جلو افتاده بود. عابرایی که از کنارش رد می شدن برمیگشتن و نگاهی بهش مینداختن و بعد میرفتن. فکر میکردن دیوونهس. ولی دیوونه نبود. یهو ساکت شد و ایستاد. دور و برش رو با تعجب نگاه کرد. انگار که یهویی اونجا ظاهر شده باشه. گمونم داشت به این فکر میکرد که تو این مدت چی میگفته. چطوری به اونجا رسیده.
خوب که فکر کردم دیدم خود من هم خیلی وقتا نمیفهمم مسیر خونه تا مترو و مترو تا خونه رو چطوری طی میکنم. خیلی وقتا زیر لب با خودم حرف میزنم. شاید هم بعضی وقتا بلند بلند حرف زدم و نفهمیدم. شاید هم عابرایی که رد میشدن برگشتن و من رو نگاه کردن. شاید هم یک یا دو سال دیگه منم همینطوری بشم.
منبع عکس: +