دیروز موفق شدم بیست روز مرخصی پایان دوره بگیرم و بیام خونه. دیشب تو اتوبوس دهنم سرویس شد. خوابم که نمی برد هیچ، یه پیرزنی هم صندلی عقبی نشسته بود و هی غر میزد و تو مخ بود کلا. کولر روشن بود میگفت سرده، خاموشش که میکردن میگفت گرمه. بعد از صندلی ایراد گرفت که چقدر کوچیکه. آخر سر هم که داشت میرفت از درد پاهاش شکایت میکرد.
یه چیز خوب که قرار بود اتفاق بیفته به خاطر یه اتفاق بد اتفاق نیفتاد! 🙁 و من موندم تو کار خدا… آخه چرا اذیت می کنی خدا؟… هااااان؟
تا 18 تیر هستم و بعد برمیگردم پادگان برای کارای تصفیه حساب. 🙂
4 پاسخ
سلام بر داش مجید قرار بود اومدی به ما خبر بدی – میخواستیم برات گاوی گوسفندی سر ببریم 0
سلام.
بیشتر وقتش رو خواب بودم. حالا میزنگم بهت.
به سلامتی 🙂
ممنون 🙂